من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم/ چون ندارم همدمی بازیچه دل ها شدم
ســـ ــینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
دید مجنون را یکی صحرانورد
بربه رو پشته ای بنشسته فرد
صفحه اش از خاک و انگشتان قلم
بر به روی خاک هی میزد رقم
گفت کای مجنون بی دل کیست این؟
می نگاری نامه بهر کیست این؟
گفت: مشق نام لیلی می کنم
خاطر خود را تسلی می کنم
چون میسر نیست با من کام او
عشق بازی می کنم با نام او
هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بی رحم تو ، بی زار تر است
بگذاشتیم ،غم تو ، نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
زندگی عشق است عشق افسانه نیست آنکه عشق را آفرید دیوانه نیست عشق آن نیست که کنارش باشی عشق آن است که به یادش باشی
خاک شد هرکه دراین خاک زیست خاک چه داند که در این خاک کیست
گفتی دوست دارم قلبم تندتر از همیشه تپید ، لبخند زدم وباورت کردم .با اینکه می دونستم لب ها دروغ می گن .با صدات نوازش کردی تپش قلبت روحس کردم !مهربونو پاک بود .نگاهت گرم ودلنشین !صدات آرامش دل !نفست بوی بهار عشق بود ! به تو تکیه کردم وآروم شدم با تو از همه چیز در امان بودم
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت